کربلایی |
...او هم ز نسل دخترکان فرار بود در پیش چشم جامعه بی اعتبار بود در آسمان عشق زمینی نفس نفس بر اسب بالدار هوسها سوار بود در جر و بحث با پدر و مادر خودش تهدید،نه!شعار لبش انتحار بود می خواست از حصار تحجر رها شود آری! به زخم کهنه لذت دچار بود با هیچ منطقی سر سازش نداشت او بد جور بر عقیده خودپایدار بود ****** کاغذنوشته ای سر آیینه زد و رفت غم در نگاه ملتهبش آشکار بود پا در مسیر مبهم آوارگی گذاشت زخمی ترین مسافر این روزگار بود غافل از اینکه لحظه به لحظه میان شهر در چشم گرگهای گرسنه شکار بود در فکر ماجرای فرارش مچاله شد آنشب به حس سرد و غریبی دچار بود تشنه شد و کنار حسینیه ایستاد آمد بنوشد آب ولی بی قرار بود پرچم به پرچم از نظرش عشق می چکید نم نم دلش مسافر فصل بهار بود سوز صدای مرثیه خوان می زد آتشش صحبت ز تیر و حنجره و شیر خوار بود یک لحظه خاطرات بدش را مرور کرد از کارهای زشت خودش شرمسار بود آهی کشیدوعکس خودش را در آب دید او دختری نجیب زنسل وقار بود... [ پنج شنبه 91/1/31 ] [ 4:3 عصر ] [ کربلایی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |